چوپان شاه

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: شیراز

منبع یا راوی: صادق همایونی

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - قصه های محلی فارس - ص ۱۹

صفحه: ۳۹۳ - ۳۹۶

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر هفتمی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: 6 خواهر بزرگتر

اندیشه اسطوره ای پیوند میان گیاه و انسان، از جمله اندیشه هایی است که در قصه ها، به صورت های گوناگون بیان می شود. زاییده شدن گل یا گیاهی از خون یا جسد انسان، و یا زاده شدن انسان از درون میوه، گل و گیاه بیان اندیشه ای اسطوره ای است. در قصه چوپان شاه، از محل قتل دختر، بوته نی ای می روید و در پس تغییر و تبدیلات، دختر از درون هندوانه ای بیرون می آید.

هفت تا خواهر روزی از خانه اشان راه افتادند که به خانه خاله اشان بروند. به رودخانه بزرگی رسیدند و نتوانستند رد شوند. کاکاسیاهی از آنجا می گذشت، وقتی فهمید آنها نمی توانند از رودخانه رد شوند، حاضر شد به آنها کمک کند به شرط آنکه هر کدام به او یک ماچ بدهند. دخترها پس از مشورت، شرط را قبول کردند. اما دختر هفتمی قبول نکرد و گفت: «من بر می گردم». شش خواهر که دیدند خواهر کوچکترشان زیر بار نمی رود، او را به درخت بیدی بستند و سرش را بریدند، بعد هر کدام یک ماچ به کاکا سیاه دادند و او هم آنها را از رودخانه گذراند. شیری از آنجا می گذشت، جسد دختر را دید، آن راتکه تکه کرد و خورد. خواهرها رفتند تا رسیدند به خانه خاله اشان، خاله سراغ دختر هفتمی را گرفت. گفتند: «میان راه یک شیر به ما حمله کرد و او را خورد». مدتی گذشت. روزی چوپانی از محلی که در آنجا دختر هفتمی کشته شده بود، رد می شد. دید یک بوته نی روییده. یک نی برید و آن را سوراخ کرد. بعد شروع کرد به نی زدن. زمزمه غم انگیزی به گوش چوپان خورد: «بزن، بزن، چوپون شاه / خوب می زنی، چوپون شاه / ای (این) خواهرای روسیاه / ماچی دادن کاکاسیاه / گیس مرا بستن به بید / تن مرا، دادن به شیر». چوپان ترسید، نی را از دهانش برداشت. به آبادی برگشت و آنچه را دیده و شنیده بود برای شاه تعریف کرد. شاهزاده از پادشاه اجازه خواست تا در نی بدمد. دمید. صدای غمگینی بلند شد که می خواند: «بزن، بزن، شازدۀ ما / خوب می زنی، شازدۀ ما / ای خواهرای ....». خبر نی در همه جا پیچید. مردم دور قصر و توی قصر جمع شدند. اتفاقاً مادر دختر و خواهرانش هم آمده بودند. مادر تا صدای نی را شنید، هراسان نزد پادشاه رفت و قصه دختر هفتم خود را آنطور که خواهرانش گفته بودند، گفت و اجازه خواست تا در نی بدمد. شاه اجازه داد. مادر دختر دمید. صدا برخاست: «بزن، بزن، ننه جون / خوب می زنی، ننه جون / ای خواهرای روسیاه ....». خواهرها فهمیدند که صدا، صدای خواهر کوچکترشان است. یکی از خواهرها نی را گرفت و در آن دمید، صدا بیشتر شد.بزن، بزن، دده جونی ٫ خوب....... . تا نوبت رسید به خواهر بزرگتر: «بزن، بزن، روسیاه شده / خوب می زنی، روسیاه شده / تن مرا دادی به شیر / گیس مرا بستی به بید». مادر دختر از شاه اجازه گرفت تا نی را با خود ببرد. شاه نی را به او بخشید. روزی که کسی در خانه نبود، دختر بزرگتر نی را برداشت و در آتش انداخت. خاکستر آن را هم توی خرابه ای ریخت. پس از یکسال، از خاکستر نی، بوته هندوانه ای رویید و کم کم هندوانه ای داد. پیرزنی که در آن نزدیکی خانه داشت، متوجه هندوانه بود. روزی آن را چید و به خانه برد. از آن طرف شاهزاده بیمار شد و پزشک برای بیمار هندوانه مخصوص تجویز کرد. این هندوانه همانی بود که پیرزن داشت، و فرستادند درخانه پیرزن و هندوانه را گرفتند و انعامی به او دادند. هندوانه را به قصر آوردند. طبیب چاقو بدست گرفت اما چاقو را هر جای آن گذاشت، صدایی از هندوانه بلند شد: «اینجا نبر، دست منه»، «اینجا نبر، پای منه»، «اینجا نبر، قلب منه»، «اینجا نبر، چشم منه». طبيب هاج و واج ماند. شاهزاده چاقو را گرفت و هندوانه را برید. یکدفعه دختری زیبا، از توی آن درآمد. شاهزاده یکدل نه صد دل عاشقدختر شد و دردش بهبود یافت. دخترک به همسری شاهزاده درآمد. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. خواهران دختر هم یکی یکی از غصه و خجالت دق کردند و مردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد